داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1657
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی خلبفه بهلول را پرسید : زمین را روشنی از چه باشد؟
گفت: از آفتاب
پرسید : شب را سیاهی از چه باشد؟
گفت : از وجود مبارک خلیفه
داستان شماره 1656
بسم الله الرحمن الرحیم
روزي بهلول را خبر آوردند كه فلاني سكته ناقص كردهاست
بهلول گفت:اگر او را" مغزي كامل بودي " ، سكته ناقص ننمودي...؟
داستان شماره 1654
داستان شماره 1652
بسم الله الرحمن الرحیم
بهلول روزی با عربی همراه شد
از عرب پرسید :اسم شما چیست ؟
عرب در جواب گفت :مطر .یعنی باران
بهلول گفت : کنیه تو چیست ؟
عرب گفت :ابوالغیث . یعنی پدر باران
بهلول پرسید : پدرت نامش چیست ؟
عرب گفت : فرات . بهلول پرسید : کنیه پدرت چیست ؟
عرب گفت : ابوالفیض . یعنی پدر اب باران
بهلول پرسید :نام مادرت چیست ؟
عرب جواب داد : سحاب . یعنی ابر
بهلول پرسید : کنیه او چیست ؟
عرب گفت : ام اابحر. یعنی مادر دریا
بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم
داستان شماره 1649
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بهلول بالای منبر به شرح و بسط بهشت پرداخته مفصلاً در این باب صحبت کرد، به طوریکه حوصله عده ای از مستمعین سرآمد. فضولی از مستمعین فریاد زد، ای بهلول : از بهشت گفتی، مقداری هم از جهنم تعریف کن
بهلول جواب داد: جهنم را احتیاج نیست برای شما شرح دهم، زیرا جهنم را با چشم خواهید دید
داستان شماره 1646