اسلایدر

داستان شماره 1669

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1669
[ یک شنبه 19 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1668
[ یک شنبه 18 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1667
[ یک شنبه 17 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1666
[ یک شنبه 16 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1665
[ یک شنبه 15 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1664
[ یک شنبه 14 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1663
[ یک شنبه 13 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1662
[ یک شنبه 12 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1661

داستان شماره 1661

پند خواستن هارون از بهلول

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند که روزي هارون الرشید از راهی می گذشت . بهلول رادید که چوبی سوار شده و با کودکان می دود . هارون او را صدا زد . بهلول پیش رفت و گفت چه حاجت داري ؟
هارون گفت مرا پندي ده . بهلول گفت : به بصره هاي خلفاي ماضیه و قبرهاي ایشان از روي دیده بصیرت نگاه کن و این خود موعظه و پند عظیم است و به دیده تحقیق میدانی آنها مدتی با ناز و نعمت و عیش و عشرت در این قصرها به سر بردند و الآن همه آنها در آغوش خاك تیره در مجاورت مار و مور به سر می برند و با هزاران افسوس و حسرت از اعمال بد خودشان پشیمان هستند ولی چاره ندارند . بدان که ما هم به سرنوشت آنها عنقریب خواهیم رسید
هارون از پند بهلول بر خود لرزید و باز سوال نمود چه کنم که خدا از من راضی باشد . بهلول گفت : عملی انجام ده که خلق خدا از تو راضی باشند . گفت : چه کنم که خلق خدا راضی باشند : گفت : عدل و انصاف را پیشه ک ن و آنچه به خود روا نداري به دیگري روا مدار و عرض و ناله مظلوم را با بردباري بشنو و با فضیلت جواب ده و با دقت رسیدگی کن و با عدالت تصمیم بگیر و حکم کن
هارون گفت : احسنت بر تو باد اي بهلول پندي نیکو دادي . امر می کنم قرض تو را بدهند . بهلول گفت حاشا کز دین به دین ادا نمی شود و آنچه فی الحال در دست توست مال مردم است به ایشان بازده
هارون گفت حاجتی دیگر از من طلب کن . بهلول گفت : حاجت من همین است که به نصایح من عمل کنی ، ولی افسوس که جاه و جلال دنیا چنان قلب تو را سخت نموده که زره نصایح من در تو تاثیر نمی کند و بعد چوب خود را به حرکت درآورد و گفت : دور شوید که اسب من لگد می زند . این را بگفت و برچوب خود سوار و فرار نمود

 

[ یک شنبه 11 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1660

داستان شماره 1660

سوال هارون از بهلول

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست . هارون از رفتار بهلول رنجیده خاطر گشت و خ واست بهلول را در انظار کوچک نماید و سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب معماي مرا بدهد ؟
بهلول گفت : اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم . سپس هارون گفت اگر جواب معماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر م ی نمایم تا ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند . بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم . هارون گفت آن شرط چیست ؟
بهلول جواب داد : اگر جواب معماي تو را داد م از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند . هارون دقیقه اي سر به زیر انداخت و بعد گفت : این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند . بهلول گفت پس کسی از که در مقابل مگس هاي ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت . حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند . هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت ولی بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و براي دل جویی او گفت : الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم . سپس هارون سوال نمود این چه درختی است (یک سال عمر دارد ) که دوازده شاخه و هرشاخه سی برگ و یک روي آن برگها روشن و روي دیگر تاریک
بهلول فوري جواب داد این درخت سال و ماه و روز و شب است . به دلیل اینکه هر سال دوازده ماه است و هر ماه شامل سی روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است . هارون گفت : احسنت صحیح است . حضار زبان به تحسین بهلول گشودند

 

[ یک شنبه 10 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1659
[ یک شنبه 9 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 23:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1658
[ یک شنبه 8 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1657
[ یک شنبه 7 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1656
[ یک شنبه 6 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1655
[ یک شنبه 5 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1654

داستان شماره 1654

به دنبال شخص خردمند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند
آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند
آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است: دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت . از این سه قسم زن ، یک قسم آن ، کاملا در اختیار تو است و همه مواهب و خوبی های آن برای تو . و قسم دیگر ، تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست . ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلا به تو تعلق ندارد . حالا که جواب سئوالت را شنیدی زود برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمینت کند
عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد . ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود . از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت: بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن . عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت: آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد ، دوشیزه و باکره است که موجب نشاط تو می شود . و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ، بیوه زن فاقد فرزند است . ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ، بیوه زنی است که از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد، زیرا وجود این فرزند ، همیشه این زن را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد . حالا که این حرفها را شنیدی ، برو کنار که اسبم به تو لگد نزند . این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت
آن مرد دوباره فریاد زد: ای خردمند فرزانه ، یک سئوال دیگر دارم . خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم . عاقل دیوانه نما می گوید: زود سئوالت را بیان کن . مرد می پرسد: تو با این همه عقل و فهم ، چرا رفتارهای کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟ پاسخ می دهد: این اوباش ( دستگاه حکومتی وقت ) به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند، من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم ، ولی دست از سرم برنداشتند ، چاره ای ندیدم جز آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم
حال به باطن داستان نیز مقداری توجه می کنیم . این داستان می گوید که وقتی عقل جزئی ، حجاب روح شود ، دست در دیوانگی باید زدن . چنانکه وقتی سئوال کننده از آن عاقل مجنون نما می پرسد که تو با این عقل و ادب چرا همچون کودکان و دیوانگان رفتار می کنی؟ جواب می دهد: شماری از اوباش می خواهند مرا قاضی شهر کنند و چون عذر مرا نمی پذیرند خویشتن را به دیوانگی زده ام . پس برای حفظ پاکی درون و عدم آلایش روح ، گاه باید عقل در سودای جنون در باخت . این گونه عاقلانِ دیوانه وش را بهلول گویند

[ یک شنبه 4 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1653
[ یک شنبه 3 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1652
[ یک شنبه 2 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1651
[ یک شنبه 1 آبان 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1650
[ یک شنبه 30 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1649
[ یک شنبه 29 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1648
[ یک شنبه 28 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1647
[ یک شنبه 27 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1646

داستان شماره 1646

هارون الرشيد و بهلول

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزى هارون بهلول را ملاقات كرد و گفت مدتى است آرزوى ديدارت را داشتم . بهلول پاسخ داد كه من به ملاقات شما به هيچ وجه علاقه ندارم . هارون از او تقاضاى پند و موعظه اى كرد. بهلول گفت چه موعظه اى تو را بكنم ؟ آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلند و قبرستان كرد و گفت اين قصرهاى بلند از كسانى است كه فعلا در زير خاك تيره در اين قبرستان خوابيده اند. چه حالى خواهى داشت اى هارون ، روزى كه براى بازخواست در پيشگاه حقيقت و عدل الهى بايستى و خداوند به اعمال و كردار تو رسيدگى كند. با نهايت دقت از تو حساب بگيرد و چه خواهى كرد در آن روزى كه خداوند جهان به اندازه اى دقت و عدالت در حساب بنمايد كه حتى از هسته خرما و پرده نازكى كه آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باريكى كه در شكم هسته است و از آن خط سياهى كه در كمر آن هسته مى باشد بازخواست كند. و در تمام اين مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در ميان جمعيت محشر، روسياه و دست خالى . در چنين روزى خواهى شد و همه به تو مى خندند، هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشك از چشمانش فرو ريخت

[ یک شنبه 26 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1645
[ یک شنبه 25 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1644

داستان شماره 1644

 

بهلول و ارادت به امام موسی کاظم ( ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

هارون جاسوسی را ماموریت داد تا در اطراف مرام و مذهب بهلول تحقیق نمایند .
پس از چندی آن جاسوس بعرض هارون رسانید که چنانچه بازرسی نمودم بهلول از محبان اهل بیت و از دوستان خاص موسی بن جعفر (ع) میباشد . هارون بهلول را طلبید و به او گفت : شنیده ام تو از دوستان و محبان موسی بن جعفر (ع) می باشی و بنفع او علیه من تبلیغ می نمائی و برای فرار از مجازات خود را به جنون زده یی ¿ بهلول جواب داد : اگر چنین باشد با من چه میکنی ؟ هارون از این سخن در غضب شد و به (مسرور) میر غضب خود دستور داد تا لباسهای بهلول را بیرون آورید و در عوض پالان الاغی به او بپوشانید و دهنه و افسار الاغ به او زنید و در قصرها و حمام خانه ها بگردانید و سپس در حضور من گردن او را بزنید . ( مسرور )لباسهای بهلول را درآورد و پالان الاغ به او پوشانید و دهنه و افسار به سر و کله او گذارد و او را در قصرو حرم خانه بگردانید و سپس او را با همان حالت بحضور هارون آورد تا گردن بزند
اتفاقا در آنوقت جعفربرمکی حاضر بود و چون بهلول را با آن حال دید پرسید :بهلول . چه تقصیر داری ؟
بهلول جواب داد :چون حرف حق زدم ، خلیفه در عوض لباس فاخر خود را به من هدیه نموده است
هارون و جعفر و حاضرین از این سخن بهلول خنده بسیار نمودند و آنگاه هارون بهلول را بخشید و امر نمود تا افسار و پالان الاغ را از او بردارند و لباسهای فاخر حاضر نمودند تا به بهلول بدهند ، ولی قبول ننمود و خرقه خود را برداشت و قصر هارون را ترک کرد

 

[ یک شنبه 24 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1643

داستان شماره 1643

مجلس اهل سنت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

يک روز بهلول عاقل وارد مجلس اهل سنت شد، بهلول کفشهاي خود را از پايش در آورده و زير بغل گرفت و در بالاي مجلس جايي را براي نشستن انتخاب کرد
بزرگان مجلس که از سني هاي متعصب نيز بودند،به وي گفتند: چرا بالاي مجلس نشستي و چرا كفشهايت را زير بغل گرفتي؟
بهلول گفت: اين کار داستاني دارد: يک روز پيامبر خدا وارد مجلسي شد و کفشهايش را در آورد. ابو حنيفه کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: دروغت واضح است. چون ابوحنيفه با پيامبر هم زمان نبوده. بهلول گفت: ببخشيد،مالکي دزديده بود. گفتند باز هم دروغ گفتي چون مالكي هم با پيامبر هم زمان نبوده. بهلول گفت:ببخشيد، شافعي کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: باز هم دروغ گفتي چون شافعي هم با پيامبر هم زمان نبوده. آها، حنبلي کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: باز هم دروغ گفتي، چون حنبلي هم با پيامبر هم زمان نبوده

بهلول گفت:و اينجا بود که بهلول عاقل صدا زد: اي نا مرداني که همه قبول داريد اين 4 احمق با پيامبر خدا همزمان نبوده اند، پس چه طور احکام دين خود را از اين 4 پدر سوخته ميگيريد و علي( ع ) و اولاد برحقش را رها ميكنيد؟؟؟؟

 

[ یک شنبه 23 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 75 صفحه بعد